تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است