عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را