اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
تیغی فرود آمد و فرقت شکست آه
فرقت شکست و موی تو در خون نشست آه
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
روی تو برده رونق ماه تمام را
مجذوب کرده جلوهٔ تو خاص و عام را
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟