پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين