باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم