لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما