بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله