شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود