تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای