باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟