غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم