نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم