عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟