شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است