گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله