من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد