مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد