دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد