اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما