به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم