به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم