کربلا
شهر قصههای دور نیست
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم