مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
خوش آن عاشق که در رازش تو باشی
همه سوز و همه سازش تو باشی
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
فقط از شعله و مسمار گفتیم
از آشوب در و دیوار گفتیم
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است
شکستهاند قلمها و بستهاند دهانها
نشستهاند قدمها و خستهاند توانها
در آستانش شمس میآید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را