وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را