ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا