من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
چندین ستاره در حرم آن شب شهید شد
شب آنچنان گریست که چشمش سفید شد
آسمان را پهن میکردی به هنگام نماز
تا که باشد کهکشان با خاک پایت همتراز
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست