عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم