پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است