اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت