رسیدی و پر و بال فرشته‌ها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
روی تو را ز چشمۀ نور آفریده‌اند
لعل تو از شراب طهور آفریده‌اند
صدای بال ملائک ز دور می‌آید
مسافری مگر از شهر نور می‌آید؟
یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
زندگی جاری‌ست
در سرود رودها شوق طلب زنده‌ست
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه‌نشین چند بود آفتاب
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
می‌رسم خسته می‌رسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
