کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
گر زنده دلی مرام تکریم بگیر
ور مرده دلی مجلس ترحیم بگیر
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود