هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دلآرایی تو
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را