شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
برای من دو چشم تر بگیرید
سراغ از یک دل پرپر بگیرید
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
شکسته، ارغوانی مینویسم
به یاد لالههای بیسر باغ
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست