روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علیاکبرتر از تو نیست
از خدا آمدهام تا به خدا برگردم
پس چرا از سفر کربوبلا برگردم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی