به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی