گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی