میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است