حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
یارب این جانهای غربتدیده را فریاد رس
روحهای گِل به رو مالیده را فریاد رس
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
ما ز سیر و دور گردون از خدا غافل شدیم
ما ز آب، از گردش این آسیا غافل شدیم...
چیست دانی عشقبازی؟ بیسخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
به آهی میتوان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل میرساند کاروانی را...
یوسف شود آنکس که خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر، عزیزی که خریدار تو نیست...
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
سلطان ابوالحسن، علی موسی، آنکه هست
گلْمیخِ آستانهٔ او ماه و آفتاب
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمیدانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...