چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات