خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
آیینۀ وحی و آیت بیداریست
کارش همه دلنوازی و دلداریست
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
اینجا حرم خداست، سبحانالله
در تربت او شفاست، سبحانالله
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
شور سفر کربوبلا در سر توست
برخیز، گذرنامه، دو چشم تر توست
چشم از همه کائنات بستی، ای عشق
در کعبهٔ کربلا نشستی، ای عشق