حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را