ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد