کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست