بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد