دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ای خوشهای ز خرمن فیضت تمام علم!
با منطق تو اوج گرفته مقام علم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر