رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
دمید ماه رجب رؤیتش مبارک باد
به دوستان خدا نعمتش مبارک باد
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است