اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
ای دلشدگان! شاهد مقصود آمد
در پردۀ غیب آن که نهان بود آمد
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
آن که در سایۀ مهر تو اقامت دارد
چه غم از آتش صحرای قیامت دارد؟
مدهوشم از این عطر پراکندهٔ سیب
این است همان رایحهٔ روحفریب
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار میرسد اما بهار من! تو کجایی؟
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید