میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
ای نگاه تو کلید بخت خوشاقبالها
کاش دیدارت مُیسَّر بود در این سالها
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم