در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد