دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش